کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

تولد 4 سالگی بن تن کوچولو

دیروز تولد عرشیا جون (پسر عمه کیان جون) بود. جشن ساعت 2/5 بعد از ظهر شروع میشد ولی ما هنوز خونه بودیم، چون آقا کیان لا لا کرده بود و دلمون نمیومد بیدارش کنیم، اگه بیدارش میکردیم بعداً تو جشن ناراحتی میکرد. خلاصه گذاشتیم خوب بخوابه. منم یه شیشه شیر آماده کردم براش تا رفتیم خونه عمه بهش شیر بدم. خلاصه به موقع رسیدیم و کیان هم نهایت همکاری رو کرد و خیلی خوش گذشت... نترسین!! اینجا همه با هم دارن یه جیغ و هورا میکشن... ...
5 بهمن 1392

تولد دو سالگی ثنا جون

سلام. هفته پیش تولد ثنا کوچولو بود. متاسفانه آقا کیان به دلیل شیطنت زیاد خواب ظهرش رو فراموش کرد. حالا اینجا خواب داره، واسه همین گریه میکنه... از راست به چپ: کیان(در حال گریه!!)-مهشید-تینا-ثنا-متین-امیرعلی-مهدی... سمت راستی: مهتا... گیفت ثنا به کیان جون و مامانو بابایی...   ...
5 بهمن 1392

عزیزم 10 ماهگیت مبارک

سلام گل پسرم. ماشاالله الان 10 ماهه شدی و کلی با مزه تر شدی. الان راحت مبلو میگیری و تند تند راه میری، یاد گرفتی که چجوری از حالت ایستاده بشینی. بهت میگیم برق کو؟ سرتو بالا به سمت لامپ میگیری و با انگشت اشاره لامپو نشونمون میدی. یاد گرفتی هود آشپزخونه رو خاموش کنی. ساعت تیک تاکو نشونمون میدی. وقتی از اتاقت میخوایم بریم بیرون و بغلم هستی بهت میگم برقو خاموش کن. کلیدو فشار میدی و خاموش میکنی. گاهی هم بعد از این شیرین کاری ها واسه خودت دست میزنی و تشویق میکنی. بعدش هم خم میشی تا دستگیره در رو بگیری و در اتاق رو میبندی. با مادر جون خیلی قشنگ میشینی توپ بازی میکنی و بعد از هر پرتاپ مادر جون بهت یاد داده که خودتو تشویق کنی. راستی تاب رو خیلی دوست ...
3 بهمن 1392

اولین زمستان امپراطوری کیان

سلام. کیان عزیزم دقیقا آخرین روز 9 ماهگیت رفتیم کلاردشت به مناسبت اربعین امام حسین (ع)، خیلی بهت خوش گذشت. با همه دوست شده بودی. البته با بعضی ها که باهات بازی میکردن خیلی خیلی رفیق شده بودی مثل دایی رحیم مامان. ماشاالله خودش 8 تا نوه داره و فوق العاده بچه دوسته. با بعضی ها هم جور نبودی. نمیدونم چه جوریه!!! خلاصه شانس ما دو روز اول هوا خوب بود ولی بعد اون، صبح که بیدار شدیم دیدیم به به چه برف قشنگی داره میباره. و این اولین برفی بود که دیدی. زنعمو و خاله مامان و مادرجون هم به مناسبت این ایام نذری داشتند. خدا رو شکر که سرما نخوردی. حرف زیاده ولی بهتره بریم سراغ عکس ها... آخرین روز دلم نیومد ازت تو این برف عکس نگیرم. به کمک مادر جون و شو...
3 بهمن 1392

تصاویری از زمستان زیبای کلاردشت

البته این عکس ها مربوط به روستای دوست داشتنیه منه، که کلی باهاش خاطره دارم. عکس های خود شهر کلاردشت (به تازگی شهر شده) رو بخواین تو اینترنت هست. ولی این عکس ها رو هیچ جا نمیتونین پیدا کنین. اگه تونستم سعی میکنم عکس های سه فصل دیگه رو هم بعداً بذارم... عکس های حیاط مادربزرگم... اینجا قسمتی از خونه قدیمی رو میبینید که ان شاالله همیشه پا بر جا بمونه ... قندیل های زیبا... این خونه پدرمه، یعنی بابابزرگ کیان که براش خیلی زحمت کشید. جاش خیلی دنجه... خونه بابابزرگ از زاویه ای دیگر... وقتی مه میاد، جلوش زانو میزنه و وقتی از پنجره پایینو نگاه میکنی انگار رو ابرایی .این عکس مربوط به سال ها پیشه که هنو...
3 بهمن 1392
1